سفارش تبلیغ
صبا ویژن




















تکه هایی از ابر زمینی و ابر آسمونی

 

 

راحله توی خونه نشسته بود وبرای تماس دوست پسرش باربدبیقراری میکرد. راحله تازه ?? ساله شده بود و ? ماه پیش در راه مدرسه با باربد آشنا شده بود ، باربد از اون تیپ پسرهایی بود که به راحتی میتونست دل دخترها رو اسیر خودش کنه ، پسری خوش تیپ و چرب زبون که توی این مدت کم تونسته بود همه چیز راحله بشه و روی تخت پادشاهیه قلبشحکمفرمایی کنه.راحله چیز زیادی در مورد باربد نمیدونست ، راحله شیفته ظاهر زیبا و حرفهای دل نشین باربد شده بود ، برای راحله خیلی زود بود که وارد این بازیهای عشقی بشه ، اما او فقط و فقط به باربد فکر میکرد .

 

راحله از اون دخترهای رمانتیک و عاشق پیشه بود ، از اون دخترهایی که تشنه عشق و محبت هستند ، حالا هر عشق و محبتی که میخواست باشه و از طرف هر کسی اعمال بشه .

 

باربد قولهای زیادی به راحله داده بود ، از جمله قول ازدواج . راحله به روزی فکر میکرد که با لباس عروسی در کنار باربد ایستاده بود و دست در دست او به روی تمام دخترانی که با نگاهی پر از حسد به او خیره شده بودند ، می خندید .

 

صدای زنگ تلفن رشته افکار راحله رو پاره کرد . راحله سریع از جا بلند شد و به سمت تلفن خیز گرفت و قبل از اینکه بذاره کس دیگه ای گوشی رو برداره ، گوشی رو برداشت و سلام کرد و بعد ..........


نوشته شده در یکشنبه 89/12/22ساعت 5:48 عصر توسط یه زمینی نظرات ( ) |

 

دختری بود نابینا
که از خودش تنفر داشت
که از تمام دنیا تنفر داشت
و فقط یکنفر را دوست داشت
دلداده اش را
و با او چنین گفته بود
« اگر روزی قادر به دیدن باشم
حتی اگر فقط برای یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم
عروس **** گاه تو خواهم شد »

***
و چنین شد که آمد آن روزی
که یک نفر پیدا شد
که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد
و دختر آسمان را دید و زمین را
رودخانه ها و درختها را
آدمیان و پرنده ها را
و نفرت از روانش رخت بر بست

***
دلداده به دیدنش آمد
و یاد آورد وعده دیرینش شد :
« بیا و با من عروسی کن
ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام »

***
دختر برخود بلرزید
و به زمزمه با خود گفت :
« این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ »
دلداده اش هم نابینا بود
و دختر قاطعانه جواب داد:
قادر به همسری با او نیست

***
دلداده رو به دیگر سو کرد
که دختر اشکهایش را نبیند
و در حالی که از او دور می شد گفت
«
پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی »


نوشته شده در یکشنبه 89/12/22ساعت 5:46 عصر توسط یه زمینی نظرات ( ) |

میدونی سخت گیر ترین معلم دنیا کیه؟زندگی چون اول امتحان می گیره بعد درس میده.


نوشته شده در یکشنبه 89/12/1ساعت 4:46 عصر توسط یه زمینی نظرات ( ) |

اگر ذهن خالی، مثل شکم خالی سر و صدا می کرد، انسان ها همیشه به دنبال دانش بودند


نوشته شده در یکشنبه 89/12/1ساعت 4:43 عصر توسط یه زمینی نظرات ( ) |

 

به خاطر خاطره هایت خاطرت در خاطرم خاطره انگیز ترین خاطره هاست. به یادم دریا باش تا بعضی ها از باتو بودن لذت ببرند و بعضی ها که لیاقت تورا ندارند در تو غرق شوند.


نوشته شده در یکشنبه 89/12/1ساعت 4:42 عصر توسط یه زمینی نظرات ( ) |

 

وقتی غرق آرزو هایت هستی ، فراموش می کنی که خودت آرزوی کسی هستی!


نوشته شده در یکشنبه 89/12/1ساعت 4:41 عصر توسط یه زمینی نظرات ( ) |

 

 

 



 

 

مردی متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوایی اش کم شده است.
به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمی دانست این موضوع را چگونه با او درمیان بگذارد. به این خاطر، نزد دکتر خانوادگی شان رفت و مشکل را با او درمیان گذاشت.
 دکتر گفت: برای اینکه بتوانی دقیقتر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است، آزمایش ساده ای وجود دارد.
این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو: ابتدا در فاصله 4 متری او بایست و با صدای معمولی ، مطلبی را به او بگو. اگر نشنید، همین کار را در فاصله 3 متری تکرار کن. بعد در 2 متری و به همین ترتیب تا بالاخره جواب بدهد.
آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در اتاق پذیرایی نشسته بود. مرد به خودش گفت: الان فاصله ما حدود 4 متر است. بگذار امتحان کن.

جوابی نشنید بعد بلند شد و یک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره پرسید و باز هم جوابی نشنید. بازهم جلوتر رفت و به درب آشپزخانه رسید. سوالش را تکرار کرد و بازهم جوابی نشنید. این بار جلوتر رفت و درست از پشت همسرش گفت: " عزیزم شام چی داریم؟"
 و این بار همسرش گفت:"مگه کری؟! برای چهارمین بار میگم؛ خوراک مرغ!!"


حقیقت به همین سادگی و صراحت است. مشکل ، ممکن است آن طور که ما همیشه فکر میکنیم، در دیگران نباشد؛ شاید در خودمان باشد.


نوشته شده در یکشنبه 89/12/1ساعت 4:38 عصر توسط یه زمینی نظرات ( ) |

    چه ساده با گریستن خویش زنده می شویم و چه ساده در میان گریستن می میریم و در فاصله ی این دو به سادگی چه معمایی می سازیم به نام زندگی


نوشته شده در یکشنبه 89/12/1ساعت 4:37 عصر توسط یه زمینی نظرات ( ) |

لطیفه، طنزی است که به مناسبت مرگ یک احساس گفته می شود.


نوشته شده در یکشنبه 89/12/1ساعت 4:36 عصر توسط یه زمینی نظرات ( ) |

    اگر کسی را دوست داری، به او بگو. زیرا قلبها معمولاً با کلماتی که ناگفته می‌مانند، می‌شکنند


نوشته شده در یکشنبه 89/12/1ساعت 4:35 عصر توسط یه زمینی نظرات ( ) |


 Design By : Pichak